۰
plusresetminus
یادداشت دکتر حاج کاظم پدیدار؛

از کربلای 4 تا کربلای 5- بخش 3

تاریخ انتشارشنبه ۶ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۸:۵۵
همات کم داشتیم. 100 متر به عقب آمدم تا شاید با برادر ابونصری بتوانیم مشکل کمبود مهمات حل نمائیم. برادر هرمز دهقان پس از تلاشهای فراوان در درگیری با عراقی ها از ناحیه گوش مجروح و به عقب رفت.
سردار حاج کاظم پدیدار و شهید علی‌نقی ابونصری
سردار حاج کاظم پدیدار و شهید علی‌نقی ابونصری
به گزارش حافظ‌خبر؛ پس خلاصه کردم وگذشتم. دستگاهها در سینه خاکریز کمین عراقیها آرام گرفت. من اولین نفر بودم که ازپی ام پی و در تاریکی محض به سمت خاکریز پریدم.
نمی دانم چه شد ولی یک لحظه متوجه شدم بین زمین و آسمان معلقم، یکی از میله های هشت پری به زیر فانسقه ام رفته بود. به بچه ها گفتم مواظب باشید مثل اینکه اینجا پر از هشت پری است. یکی از بچه ها آرام پیاده شد و مرا کمک کرد تا پائین بیایم.(هشت پری، مفتولهایی بودند که در هشت ضلع به هم جوشکاری شده بودند و مانع حرکت نیروهای اطلاعات و تخریب می شدند و به راحتی سیم خاردار نمی شد آن راپاره کرد).
نمی دانم چرا میله در شکمم فرو نرفت و چطور این اتفاق افتاد. شاید اگر 100 بار و در روز روشن می خواستم اینکار را انجام دهم امکان نداشت بتوانم و این در حالی بود که هیچ گونه جراحت و یا زخمی هم نصیب من نشد.
وارد خط دشمن شده بودیم.جهت امنیت بیشتر از کانال عراقیها برای تردد استفاده کردیم. از اینجا به بعد مأموریت من و برادر سلیمانی از هم جدا می شد.
 قرار بود من با گروهان برادر هرمز دهقان بعد از گردان امام مهدی به فرماندهی برادر حاج علی قنبرزاده به خط دوم بزنم و برادر سلیمانی هم از سمت راست به دشمن بزند و در یک چهارراه به هم ملحق شویم.
بعد از استقرار در کانال و حرکت به سمت دشمن به همراه برادر علی نقی ابونصری که از دوستان و همرزمان قدیمی ام بود و تجربه خوبی در تخریب و عملیاتهای قبلی داشت و برادر هرمز دهقان کار هدایت نیروها را انجام دادیم.
برادر ابونصری گاهی از کانال بیرون می آمد و جلوتر از من قرار می گرفت و به جلو می رفت.من هم بنا به موقعیت مسئولیتم می خواستم اولین نفر باشم که به سمت دشمن می رویم. وقتی دیدم برادر ابونصری مدام خود را به جلوتر از من می رساند و اولین نفر می شود ناراحت شدم و گفتم پسر این چه کاریست که شما می کنید. و برادر ابونصری گفت: می ترسم یکی از این عراقی ها در سنگرها جامانده باشد و شما را که اولین نفر هستی بزند. نمی خواهم در همین اول کاری شما کشته شوید و نیروها بدون فرمانده شوند. منظورش را فهمیدم و به کار خودمان ادامه دادیم.
مقداری که جلو رفتیم به برادر حاج منوچهر رنجبر جانشین گردان امام مهدی رسیدیم.ایشان  مارا به سمت عراقیها وادامه کار گردان خودشان هدایت کردند.کمی جلوترو در بحبوحه نبرد و صدای تیربارها یک صدا نظر مرا جلب کرد. یک نفر از خارج کانال(سمت عراقیها) مدام صدا می زد حاج کاظم، حاج کاظم. مانده بودم که این صدا از کجاست. گفتم نکنه عراقی ها  هستند.
پس از استقرار نیروها و آرامش نسبی به سمت صدا رفتم. دیدم در کمال ناباوری یکی از همشهریان و بسیجیان به نام محمدرضا کرمی مجروح و افتاده است.( ایشان از گردان امام مهدی (ع)بودند.) چند نفر از برادران را صدا زده و او را به کانال که جای امنی بود منتقل کردیم. گفتم چطور شد، گفت با نارنجک عراقی ها دو پایم موج خورده و فلج شد.
 آثاری از خون و جراحت در او نبود ولی قدرت تکان خوردن هم نداشت. هیچ کاری نمی شد کرد مگر اینکه صبح شود و پس از پیروزی کامل با حضورخشایارها و یا آمبولانسها در منطقه نسبت به انتقال ایشان و دیگر مجروحان اقدام می کردیم.
این نکته را بگویم که چند روز قبل از عملیات بارندگی شدیدی در منطقه شده بود به گونه ای که همه جا را آب گرفته بود و حرکت در کانال و زمین معمولی توان مضاعف و بلکه چند برابر می طلبید. می توان گفت پیاده روی عادی، خود نوعی جنگ با طبیعت محسوب می شد. ما دو شبانه روز بود که نخوابیده بودیم. در این مدت همه اش در تلاش و تکاپو، حالا پس از 48 ساعت تازه گرفتار زمین های باتلاقی شده بودیم که راه رفتن در هر یک متر یعنی راه رفتن در 100 متر زمین صاف. جلوتر رفتم. به آخرین نقطه درگیری در نوک عملیات رسیدم.
عراقی ها در چهارراه مستقر  بودند از جلو و از جناحین یعنی چپ و راست با ما درگیر بودند. صدای برادر قدرت الله جوکار که در گردان امام رضا(ع) بود در پشت بیسیم شنیدم. گفتم کجایی. آدرس داد. با شلیک 2 گلوله منور معلوم شد که روبروی ماست. آماده شده بودیم با یک الله اکبر کار عراقی ها را تمام کنیم و دست بدست هم دهیم.عراقیها در چهار راه مستقر بودند وما دوطرف چهارراه، حتی برادر جوکار از دیدن عراقیها به شک می افتد ومی  گوید نکند اینها ایرانی باشند.یک نفر رامیفرستد تا مطمئن شود و او بعداز سلام به عراقیها ، بدست آنان شهید میشود.
 نمی دانم چه اتفاقی افتاد. صدای قدرت دیگر نیامد. هر چه تلاش کردم، صدا زدم خبری از قدرت نشد.(ظاهرا برای خودشان و بیسیم چی شان مشکلی پیش آمده بود).
مهمات کم داشتیم. 100 متر به عقب آمدم تا شاید با برادر ابونصری بتوانیم مشکل کمبود مهمات حل نمائیم. برادر هرمز دهقان پس از تلاشهای فراوان در درگیری با عراقی ها از ناحیه گوش مجروح و به عقب رفت. محمدرحیم حق شناس را دیدم که با روحیه ای عالی و خستگی‌ناپذیر در جستجوی عراقی هاست.باصدای بلند وعصبانی صدا میزد،این نامردها کجا هستند. این بی غیرت ها کجا هستند، این نامردهای مزدور کجا هستند و ... اینها ندای او بود که معلوم بود سرحال و قبراق آمده تا دمار از روزگار عراقی ها درآورد. یکی از برادران را با او فرستادم و گفتم به جلو برو، و به او گفتم کاری نکن تا بیایم و بگویم چه کار کنی. زمان زیادی نگذشته بود که دو  نفر او را کشان کشان می آوردند. دیدم از ناحیه پا به شدت مجروح شده و می نالد.
خودش که نمی توانست جواب دهد از دو نفر دیگر سوال کردم چه شده گفتند عراقی ها ما را دور زدند. محمدرحیم رفت تا از دور زدن آنان جلوگیری نماید با موشک آرپی جی هفت او را زدند. به آن دو گفتم او را به عقب  ببرید و نجات دهید.
با برادر ابونصری به نوک خط رفتم. کار سختی در پیش رو نداشتیم ولی نمی دانم چرا این چهارراه، به اصطلاح قفل شده بود. البته بعدها علت آن را دریافتم. ساعت رفته رفته به اذان صبح نزدیک می شد. نماز صبح را در شل و گل و لای و با پوتین خواندیم. بیسیم جی من شهید و بیسیمش نیز تیر خورد. ارتباط ما کاملا  قطع شده بود. گردان برادر قادر سلیمانی از تیپ امام حسن مجتبی(ع) که آنجا بود بدون سر و صدا به عقب رفتند. وقتی از یکی از فرمانده گروهانها سوال کردم که کجا می روید گفتند ما باید جای دیگری عمل کنیم.
از ساعت 5 صبح فقط ما مانده بودیم و تعدادی شهید و مجروح و کلی نیروهای جدید عراقی که به نیروهای خود ملحق شده بودند و فشار زیادی به ما می آوردند.خودروها ونیروها در دید وتیر ما بودند ولی آرپی جی هفت وموشک سالم نبودکه بشودآنها را زد.
برای اولین بار بود که می دیدم عراقی ها ساعت 5صبح اقدام به پیاده کردن نیروی تازه نفس و بعد پاتک می نمایند. ما همچنان بدون مهمات کافی و در شرایط سخت بدون  امکانات مقاومت می کردیم. هوا کم کم روشن شد ولی دود و گرد و غبار حاصله از انفجارها، به صورت ابری فضای بالای سر ما را پوشانده بود و مانع رسیدن نور خورشید به زمین می شد.
با اینکه هوا آفتابی بود، منطقه ما به اصطلاح گرگ و میش بود. ساعت 7 صبح بود برادر ابونصری متوجه حضور عراقی ها در سمت چپ ما شد و گفت که عراقی ها می خواهند ما را دور بزنند.
برای کسب اطلاعات دقیق تر باید به عقب می رفتیم. با برادر ابونصری مقداری به عقب رفتیم. تعدادی از بسیجیان از نیروهای دیگر آنجا بودند و گفتند که این نیروها ایرانی هستند. خوشحال شدیم و برگشتیم به اول خط. ساعت 8 صبح مجددا دریافتیم که عراقی‌ها دارند ما را دور  می زنند و در صورت بستن عقبه ما همگی کشته و یا اسیر می شدیم. برادر ابونصری دست مرا گرفت و به زور به عقب برد. قرار شد اگر ما با آنها درگیر شدیم، برادرانی هم که مانده اند و تعدادشان زیاد نبود به کمک ما بیایند. در برگشت مجروحین از ما کمک خواستند. یکی از این برادران فقط از ناحیه انگشت پا مجروح شده بود و مدام تقاضای کمک می کرد.
یکی از همراهان ما با تندی به او گفت مگر نمی بینی ما خودمان به زور داریم می رویم، یک تکانی به خودت بده و بلند شو.برای آخرین بار برادر محمد رضاکرمی رادیدم.گفت چه خبر؟گفتم کمی صبرکن تابا پی ام پی برگردیم ونجاتت دهیم  وقتی به روبروی عراقی ها رسیدیم،آنان ما را به رگبار بستند.
با آنان درگیر شدیم. تعدادی از این نیروها که به ما نزدیک تر بودند توسط ما به هلاکت رسیدند و تعدادی دیگر از آنها در پشت خاکریزها پناه گرفتند و با ما وارد نبرد شدند .طی مدتی که ما با عراقیها درگیر نبرد بودیم، نیروهای مستقر در اول خط برگشتند و آرام آرام به عقب رفتند.
 
کد مطلب : ۲۲۹۲۹
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما