یادداشت دکتر حاج کاظم پدیدار؛

از کربلای 4 تا کربلای 5- بخش 15

21 دی 1399 ساعت 16:10

جواني، بي‌تجربگي و مقداري هم ترس و دلهره باعث شده بود كه در سنگرها نشسته و از اطراف خود غافل باشند. با آن‌ها صحبت كردم و گفتم بلند شويد و از خودتان مواظبت كنيد. مواظب باشيد تا عراقي‌ها در صفوف شما رخنه نكنند.


به گزارش حافظ‌خبر؛ نيم ساعت بعد برادر ناصر محمدي(بسيجي اهل بالاده) آمد و گفت من حاضرم، بروم و قدرت را بياورم.
ناصر از نظر جسمي مناسب بود و به نظر مي‌رسيد قدرت بدني خوبي دارد.
مقداري امكانات امدادي مانند باند و بتادين همراه با چند چفيه به او داديم. به او گفتم اگر مجروح بود، در صورت امكان زخمش را ببند و بگو تا شب صبر كند.
در تاريكي هوا او را به عقب خواهيم آورد. سفارش هم كردم كه او را بياور در پناه تانك تا هم او و هم خودت در امان باشيد. ايشان با سرعت زياد از ما دور شد و به سمت قدرت رفت. عراقي‌ها مجدداً در این مسیر او را به رگبار بستند. با همه تیرهایی که به زمین می خورد و ما می دیدیم، به تانك رسيد.تااینجا چهاربارصحنه فیلمهای سینمایی(یک بارقدرت،دوبارنوذرویک بارناصر) که رگبارمیزنندواین طرف وآن طرف هنرپیشه میخوردواتفاقی نمی افتددیده بودیم ولی تنهافرقی که داشت این بود که اینهافیلم نبودو واقعی بود.ناصر از ديد ما ناپديد شد. هر چه صبر کردیم از او خبری نشد. گفتیم شاید کنار قدرت و در پناه تانک مانده تا اوضاع کمی آرام شود
 و بعد برگردد . ولی ظاهرا دیگر برگشتی در کار نبود. بعد از این‌که از آمدن ایشان نا امید شدیم به برادر میثم سیروس ماموریت دادم که امشب وباتاریکی هواباچندنفر از برادران به سراغ قدرت وناصر برو وآنهارابیاور.باامیدبه اینکه هردونفر حداکثر مجروح شده اند وباید تا شب صبر کنیم به ادامه کارخود پرداختیم.
عراقی‌ها به فاصله کمتر از 200 متر جلوتر از ما در ادامه همین کانال و خاکریز سمت چپ آن مستقر بودند . بعداز ظهر حوالي ساعت 4 بود با برادر غيب پرور و برادر مؤمن باقري در يك سنگر مشغول صحبت بوديم. عراقي‌ها شروع به ريختن آتش خمپاره و توپ كردند. چون شدت آتش زياد بود بوي آتش تهيه مي‌داد. برادر غيب‌پرور گفتند حاج كاظم سري به جلو بزن ببين وضعيت چگونه است. شايد عراقي‌ها قصد حمله داشته باشند.
عليرغم شدت آتش، به دليل دژمستحكم، سنگرهاي مطمئن و كانال خوبي كه داشتيم تلفاتي شامل حال ما نشد. به نوك كانال و اولين سنگر نگهباني خودمان رسيدم. اين نقطه به دليل نزديكي با عراقي‌ها كمي امن‌تر از عقب تر بود به نگهبان برادرالیاس سلیمانی از برادران خشت، گفتم چه خبر؟ گفت خبري نيست.
(كانال پرورش ماهي كه ما الان در آن مستقر بوديم چندين كيلومتر طول داشت كه فعلاً حدود سه كيلومتري از آن دست ما بود و مابقي دست عراقي‌ها بود).  به جلو كانال كه ادامه‌ي كانال بود
 و به سمت عراقي‌ها مي‌رفت نگاه كردم. ديدم تعدادي عراقي در كانال دارند به سمت ما مي‌‌آيند.
پشت سر اين‌ها تعداد زيادي عراقي در خط حمزه ايستاده بودند و منتظر بودند بعد از اين‌ها بيايند. غافلگير شدم.
 به الیاس گفتم سريع برو و به فرمانده‌ي گروهان نجف بگو با بچه‌ها بيايند این‌جا، كه عراقي‌ها قصد حمله دارند. خودم تير باري كه آنجا بود را برداشتم و با دقت زياد به سمت نيروهاي عراقي كه در همان كانال قصد پيشروي داشتند شليك كردم. در اولين شليك و بر اثر عدم آمادگي عراقي‌ها تعداد زيادي از آنان به زمين افتادندوکشته شدند. آنانکه عقب تر بودندبا كشف موضع من توسط آنان، شروع به تيراندازي كردند ولي امكان اصابت تير به من ضعيف بود. در كانال از دو طرف دو جاي پا درست كردم.
وقت شليك ،از اين دو جاي پا استفاده مي‌كردم و بلند مي‌شدم.
 چون كانال مستقيم بود، فقط كافي بود سر اسلحه را كمي بالا و پايين كني و شليك كني. رگبار سر تا سر كانال روبرو را در مي‌نورديد و هر كسي را كه داخل كانال بودگرفتار خود مي‌كرد.
فرمانده‌ي گروهان و چند نفر از بچه‌ها رسيدند.يك سري تير بارمي‌زدم و يك سري آرپي جي هفت. اوضاع به نفع ما بود. وقتي ديديم خوب مي‌توانيم آن‌ها را بزنيم . دو نفردیگر از برادران به‌نام‌هاي زارعي از نورآباد، امان فيروزي(از شاپور كازرون)آمدندوبابرادر الياس سليماني اجازه گرفتند و رفتند جلوي من و سمت عراقي‌ها. قرار گذاشتيم كه هر وقت من خواستم شليك كنم، صدا بزنم و آن‌ها پناه بگيرند، هر وقت شليكم تمام شد، باز صدابزنم و آن‌ها با نارنجك به عراقي‌هاي مستقر دركانال حمله كنند. همين كار را كرديم. با صداي بلند مي‌گفتم الیاس پناه بگير و بعد كانال را به رگبار مي‌بستم.
وقتي رگبار تمام مي‌شد و يا سلاح گير مي‌كرد، صدا مي‌زدم، الیاس، حالا نوبت شماست.آنهااز آشفتگی وسردرگمی عراقیها استفاده میکردندوبانارجک به جانشان می افتادند.حدود دوساعت باعراقیها درگیر بودیم.دراین دوساعت مابهترین ومناسبترین وضع رابرای کشتن عراقیهاداشتیم ،چراکه مانسبت به آنها دیدوتیر  مناسب داشتیم وآنهاازاین امتیاز بی بهره بودند.فکرکنم از اول جنگ تا آخرآن برای من فرصتی به این جالبی پیش نیامده بودتاتعدای از آنهارابه درک واصل کنم.بعداز تاریکی هوا وقلع وقمع کردن عراقیها وبعداز دوساعت تلاش این سه رزمنده عزیزما با موفقيت برگشتند. يك تير هم به انگشت برادر زارعي خورده بود .ديگر برادران گردان هم از عقب‌تر و به صورت‌هاي مختلف در دفع دشمن كمك مي‌كردند.
پس از اتمام درگيري متوجه شدم دو نفر از برادران به نام‌هاي علي اكبر توفيقي و کریم بادپيما با موشك آرپي جي هفت عراقي‌ها به شهادت رسيده‌اند.
حدودساعت هفت یاهشت شب بودکه به یاد قدرت افتادم.ازبچه ها سوال کردم.ظاهرابدلیل پاتک عراقیها ودرگیری باآنان قدرت فراموش شده بود.فورا دست بکارشدم وتعدادي از برادران روستاي مشتان كه هم محلي قدرت بودند را جهت آوردن قدرت آماده کردم. سفارش‌های لازم را کردم و آن‌ها را با دو برانکارد به سمت قدرت و ناصر فرستادم. دیگر مشکل تیراندازی و رگبار عراقی‌ها نداشتیم.
آنهارفتندو چند دقيقه بعد قدرت را روي برانكار آوردند. قدرت سرحال و قبراق بود. آثاري از ناراحتي و يا درد در او مشاهده نمي‌شد. اين در حالي بود كه تير به شكمش خورده بود؛به شوخی گفتم ،قدرت مگرهنوز زنده­ای؟لبخندی زد وگفت چکارکنیم،شانس که  نداریم.باهمین برادران صحبت کردم و‌قرار شد همين دوستان، قدرت را به عقب برده و سپس برگردند.جهت سهولت کاربابرادران عقب هم تماس گرفتم وگفتم خشایارآماده باشدتا پس از رسیدن قدرت فورا اورابه عقب ببرند.دیگر خیالم ازبابت قدرت راحت شده بودولی اینها میگفتندما کل منطقه رادنبال نصر گشتیم ولی اثری از او ندیدیم .هنوز امیدی به زنده بودن ناصر داشتیم ولی فعلا کاری از دستمتن بر نمی آمد.
برادر رودكي با بيسيم به من تماس گرفت و گفت كه يكي از گردان‌هاي لشكر ثارا...مي‌آيد و از شما عبورمي‌كند و به خط دشمن مي‌زند. منتظر شديم. فرمانده ي گردان آمد. با او صحبت كردم. مقداري او را نسبت به منطقه توجيه نمودم.
برادران سليماني و زارعي آمدند و گفتند اگر اجازه بدهيد ما همراه اين گردان مي‌رويم و راه را براي آنان باز مي‌كنيم وبعد كه وارد خاكريز و كانال عراقي‌ها شدند برمي‌گرديم. اجازه دادم و آن‌ها رفتند.
مدتي بعد آمدند و گفتند كه تيربار4 لول عراقي‌ها را كه مزاحم بود و اذيت مي‌كرد زديم. راه را برايشان باز كرديم و بعد از اطمينان از ورود آنان به خط عراقی‌ها و پيروزي برگشتيم.2 ساعت بعد به اتفاق چند نفر از برادران از جمله ميثم شيرویس، ناصر نيرومند به جلو رفتيم تا هم خط عراقي‌ها را ديده باشيم و هم ببينيم وضعيت كشته‌هاي عراقي‌ها كه به ما حمله كرده بودند چگونه است.
كمي جلوتر از خط خودمان،
 جسدهاي عراقي‌ها كانال را پُر كرده بود، به طوري كه مجبور بوديم از كانال بيرون آمده و لبه‌ي كانال راه برويم، لبه‌ي كانال هم امنيت نداشت و هر لحظه ممكن بود يكي از تيرهاي متفرقه به ما اصابت كند. فكر مي‌كنم در طول جنگ، هيچ كجا مثل اين نقطه نتوانسته بودم از عراقی‌ها تلفات بگیرم . از جسدها و جنازه‌هاي عراقي‌ها عبور كرديم. بسيجيان گردان لشكر ثارا... در سنگرهاي عراقي‌ها مستقر بودند.
جواني، بي تجربگي و مقداري هم ترس ودلهره باعث شده بود كه در سنگرها نشسته و از اطراف خود غافل باشند. با آن‌ها صحبت كردم و گفتم بلند شويد و از خودتان مواظبت كنيد. مواظب باشيد تا عراقي‌ها در صفوف شما رخنه نكنند.
وقتي متوجه شدند كه ما از خودشان نيستيم، با بي اعتنایي گفتند كه کارما به خودمان مربوط مي‌شود و به شما ربطي ندارد. وقتي كمي تند شدم يكي از آن‌ها گفت كاري نكن كه به سمت شما شليك كنيم. آن‌ها را رها كرده و به جلو رفتيم. اين گردان در حدود 2 كيلومتر كانال پرورش ماهي را گرفته و به جلو رفته بودند . ليكن از سمت چپ خود در تهديد بودند، چرا كه ما هيچ نيرويي در سمت چپ آن‌ها نداشتيم .300 متر جلوتر احساس كردم عراقي‌ها دارند عقبه‌ي اين گردان را مي‌بندند. با برادر رودكي تماس گرفتم و مسأله را گفتم. ايشان گفتند چه كسي به شما گفته تا آن‌جا برويد. سريع برگرديد و به گردان خود ملحق شويد.
در همين زمان يك تير به كلاه آهني من خورد و كمانه كرد . ترسیدم که نکند مشکلی برایمان پیش بیاید .(چون بدون هماهنگی تا آنجا رفته بودیم). به عقب برگشتيم. نماز صبح خوانديم. كسب تكليف كرديم. برادر رودكي گفتند نيروها را برداشته و به عقب بياييد. هوا رو به روشني مي‌رفت.
درحال برگشت، شهيد توفيقي و شهيد بادپيما را ديدم. در گوشه ای از کانال جسم پاک و مطهرشان آرام و بی دغدغه بر ما و اعمال ما ناظر بودند و در بهشت برین مأوا گزیده بودند . كمي عقب‌تر يك مجروح را روي برانكار ديدم. تعجب كردم. ديدم قدرت است. گفتم اين‌جا چه كار مي‌كني. مگر قرار نبود ديشب به عقب برويد؟ قدرت كه حرفي نزد ولي يكي از برادرها از يك سنگر نزديك قدرت خارج شد و گفت ظاهراً آتش سنگين بوده و برادران نتوانسته‌اند قدرت را به عقب ببرند.خيلي ناراحت شدم.کمی دادوفریادکردم و از افرادي كه مانده بودند خواستم به هر صورت ممكن كمك كنند و قدرت را به عقب ببريم. تا دركانال حركت مي‌كرديم خيلي مشكل نداشتيم. از كانال كه خارج شديم ناگهان با آتش كاتيوشاي دشمن مواجه شديم. همه درازكش به روي زمين افتاديم. قدرت هم اجباراً به زمين خورد. چند بار اين عمل تكرار شد ولي با هر مشقتي بود او را به يك پي ام پي رسانديم. قدرت را درپي ام پي گذاشته وگفتیم به عقب ببرند.پی ام پی حرکت نکرد،اوراپیاده کرده وبه یک پی ام پی دیگری سوارکردیم.قدرت رفت ومایک درصد هم فکر نمیکردیم که بعدهااینقدر آش ولاش شودولی متاسفانه شد.
چند روز بعد به خط برگشتم. نزديك تانكي كه قدرت مجروح شده بودو برادر ناصر محمدي مفقود شده بود خاكريز زده بوديم. با برادر رودكي مي‌رفتیم كه محل مفقود شدن برادر محمدي را نشانش دهم كه يك گلوله خمپاره‌ي دودزا درست در نيم متري پاي ما به زمين خورد. چون دودزا بود خطري نداشت ولي اگر دودزا نبود به يقين شامل انا لله و انا اليه راجعون مي‌شديم. محل را دقيق نشان ايشان و يكي از برادران اطلاعات دادم. دو تن از برادران اطلاعات شبانه به محل رفتند ولي اثري از برادر محمدي نيافتند و ماكمي هم احتمال اسارت مي‌داديم (پلاك و جنازه‌ي مطهر اين شهيد عزيز پس از سال‌ها پيدا شد) پس از اتمام كار گردان به اهواز و سپس به مرخصي رفتيم.
روح همه‌ي شهدا به خصوص شهداي كربلاي4 و5 شاد. اميدواريم كه شهدا كوتاهي ما را در انجام مأموريتمان ببخشند و فرداي قيامت دستگير ما در روز جزا باشند. اميدوارم كه فرداي محشر شرمنده و خجالت زده‌ي شهدا نباشيم و روی رو دررويي با آنان را داشته باشيم.(ان شاء ا...)
از كليه‌ي برادراني ‌كه به دليل فراموشي از ذكر نام آنان خودداري كرده‌ام و يا فراموشم شده عذرخواهي مي‌كنم و از آنان مي‌خواهم با نوشتن خاطرات خود و يادآوري حماسه‌هاي خود ما را در نوشتن خاطرات آينده ياري فرمايند.
والسلام علی عبادالله الصالحین-  پايان


کد مطلب: 22967

آدرس مطلب: https://www.hafezkhabar.ir/note/22967/کربلای-4-5-بخش-15

حافظ خبر
  https://www.hafezkhabar.ir