۰
plusresetminus
یادداشتی از مهدی تقی‌‌نژاد؛

از نهر علم تا فاو

تاریخ انتشارسه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۸:۳۸
به‌سمت اهواز راه افتادیم. از جاده کازرون به سمت گناوه حرکت کردیم. می‌دانستیم فردا باید به‌ منطقه عملیاتی برویم. کنار من حَمَد خورشیدی نشسته بود. حمد فرمانده یکی از گروهان‌های گردان فجر بود.
نقشه عملیات والفجر 8
نقشه عملیات والفجر 8
به گزارش حافظ خبر؛ عملیات والفجر هشت، آمیزه‌ای از شادی‌ها و غم‌هاست. شادی از آن جهت که این عملیات از موفق‌ترین و درخشان‌ترین عملیات‌های هشت ساله دفاع مقدس است و همواره می‌توان از آن گفت و شنید و مسرور شد. و غم از آن جهت که مثل همه عملیات‌ها تعدادی از دوستان و عزیزان از ما جدا شدند و به آسمان‌ها پرواز کردند. در این عملیات کازرون چهل جوان برومند خود را تقدیم کرد. سردار باقر سلیمانی، فرمانده گردان حضرت زینب(س) و سردار محسن خسروی، فرمانده گردان کمیل در کنار نیروهایشان شهید شدند تا خون‌شان سند این پیروزی بزرگ را اعتبار بخشد. نیروهای کازرون دست‌کم در دو تیپ المهدی(عج) و لشکر نوزده فجر در این عملیات خوش درخشیدند. در تیپ المهدی(عج) که پس از درخشش در این عملیات به لشکر ارتقا پیدا کرد، گردان‌های فجر، کمیل، الفتح، ابوذر، یگان دریایی و در سایر واحدها مثل اطلاعات و عملیات و واحدهای ستادی، نیروهای کازرونی فراوان بودند و نقش‌شان را به خوبی ایفا کردند.
در لشکر نوزده فجر، هم در گردان حضرت زینب(س) و هم در سایر واحدها نیروهای کازرونی از رشادت و دلاوری کم نگذاشتند.
امشب سالگرد عملیات والفجر هشت است. ساعت ۲۲ بیستم بهمن ۶۴ عملیات شروع شد‌.

آذر ماه بود که با تعداد زیادی از دوستان عازم جبهه شدیم. کاروان راهیان کربلا نامی بود که برای این اعزام بزرگ درنظر گرفته بودند. پس از بدرقه اولیه در ساختمان بسیج که با دود کردن اسفند و عبور از زیر قرآن مجید بود، سوار اتوبوس‌ شدیم. اتوبوس‌ها اول توی خیابان‌های کازرون چرخیدند و با صدای بلندگوهای لندکروزهای تبلیغات سپاه شور و حال خاصی به شهر داده شده بود. شاید این نخستین بار بود که شور و حال اعزام نیروها از خانواده‌های رزمندگان که برای بدرقه به بسیج می‌آمدند به سطح شهر و میان همه مردم کشیده می‌شد. 
حال ما هم وصف‌شدنی نبود. در پوست‌مان نمی‌گنجیدیم. مردم ابراز احساسات می‌کردند و ما هم خوشحال بودیم که سهمی در دفاع از کشورمان و انقلاب‌مان داریم. مراسم اعزام کازرون که تمام شد به طرف شیراز حرکت کردیم. 
در شیراز ما را ابتدا به مقر صاحب‌الزمان(عج) بردند. این مقر مرکز اعزام نیرو به جبهه بود. همه نیروهایی که از شهرستان‌های استان فارس به جبهه اعزام می‌شدند در این مقر سازمان‌دهی و سپس به یکی از تیپ و لشکرهای استان تقسیم می‌شدند. 
این اعزام با اعزام‌های دیگر فرق می‌کرد. این‌قدر نیرو از شهرستان‌ها آمده بودند که سازمان‌دهی و مدیریت آن کار ساده‌ای نبود. تعداد نیروها از شماره خارج بود. حتی برای اسکان موقت آن‌ها هم جا نبود. سالن‌های مقر صاحب‌الزمان(عج) پر شده بود. هیچ‌جایی برای اسکان ما وجود نداشت. همه سالن‌های ورزشی و عمومی که می‌شد نیروها را در آن‌ها مستقر کرد پر شده بود. شاید تنها جای خالی در آن هوای سرد پاییزی دارالرحمه شیراز بود که ما را به آن‌جا بردند. دارالرحمه آرامستان بزرگ شهر شیراز است. ما را به دارالرحمه بردند. سالن دارالرحمه که نه امکاناتی داشت و نه حتی پاکیزه بود. موکت‌های لوله شده در سالن که به عنوان بالش از آن‌ها استفاده کردیم. بدون پتو و زیرانداز. شاید یکی از نقاط عطف و به یادماندنی آن اعزام، همین استقرار در دارالرحمه شیراز بود که قدری دور از ذهن است. 
اتوبوس‌ نیروها در خیابان‌های شیراز هم حضور یافتند و مانور قدرت دادند. پس از سازماندهی، نیروها تقسیم شدند و قرعه تیپ ۳۳ المهدی(عج) به نام ما خورد و من که پیشتر در این تیپ بودم از این قرعه خوشحال شدم.
از شیراز به سمت خوزستان حرکت کردیم. جاده شیراز به کازرون مسیر رسیدن به خوزستان بود. در خوزستان در اردوگاهی موقتی به نام سایت ۲ مستقر شدیم. در سطح وسیعی چادرهایی نصب کرده بودند تا نیروها در آن‌ها جا بگیرند. با تعدادی از نیروها در یک چادر نسبتا بزرگ مستقر شدیم. از همراهان ما در این چادر، حجت‌الاسلام هدایتی امام جماعت مسجد سید ابراهیم و امام جمعه موقت کازرون بود که روحانی سالخورده‌ای بود. روزها هوا به شدت گرم و شب‌ها سرد بود. روزها تحمل فضای گرم چادر سخت و طاقت‌فرسا بود. ظهرها هنگام نماز جماعت به سختی می‌شد پیشانی بر مهر نماز گذاشت و شب‌ها برای فرار از سرما باید گوشه دنجی از چادر را انتخاب می‌کردیم تا از سرمای استخوان سوز خوزستان در امان باشیم. کسی حاضر نبود ورودی چادر را انتخاب کند. حاج آقا هدایتی را به بهانه این که می‌خواهد نیمه‌شب برای نماز شب بیدار شود و نماز بخواند در ورودی چادر جا دادیم. در سایت که بودیم آیت‌الله حایری شیرازی امام جمعه شیراز بین ما آمد و سخنرانی کرد.
 
پس از چند روز ما را به ساختمان هتل اچ در پایگاه پنجم شکاری امیدیه که آن موقع تیپ المهدی(عج) در آن‌جا مستقر بودند بردند و به گردان الفتح که بیشتر نیروهایش از فیروزآباد و فراشبند بود معرفی کردند. فرمانده گردان محمدصالح زارعی بود و فرمانده گروهان ما هدایت‌الله غلامی. گروهان ما تقریبا تمام نیروهایش از کازرون بود که با هم اعزام شده بودیم.
 
همه‌چیز برنامه‌ریزی شده بود. به فاصله چند روز ما را به اهواز بردند و با قطار به تهران و از آن‌جا به تبریز فرستادند. اگر در امیدیه و اهواز هنوز گرما بیداد می‌کرد اما در تبریز حدود یک متر برف باریده بود. قرار بود ما در تبریز شنا یاد بگیریم تا برای عملیات پیش رو آماده باشیم. تبربز از شهرهایی بود که استخر سرپوشیده داشت و ما می‌توانستیم در سرمای برفی آن‌جا بدون دغدغه شنا یاد بگیریم. حدود یک ماه آموزش ما طول کشید. روزی چند نوبت به استخر می‌رفتیم تا کاملا آماده شویم. آن سال‌ها آیت‌الله ملکوتی امام جمعه تبریز بود که هم در نماز جمعه‌اش شرکت می‌کردیم و هم یک بار دفترشان رفتیم و به همه ما یک قرآن جیبی هدیه داد. از خطبه‌های جمعه‌اش چیزی متوجه نمی‌شدیم چون خطبه‌ها را به زبان ترکی می‌خواند و ما فقط آیه‌های قرآن را که عربی بود می‌فهمیدیم. موزه تبریز را هم با دوستان رفتیم و دیدیم.
 
آموزش شنا که تمام شد مسیر رفت را برگشتیم. از تبریز به تهران و از آن‌جا به اهواز و پایگاه پنجم شکاری امیدیه برگشتیم. 
 
حضور ما در پایگاه چندان طولانی نبود چرا که قرار شد تیپ المهدی(عج) به پادگانی در ابتدای جاده اهواز اندیمشک منتقل شود و هتل اچ را تحویل دهد. وسایل‌ها را بار کامیون کردیم و به پادگان امام خمینی(ره) منتقل شدیم. از قبل جای گردان‌ها و واحدها را مشخص کرده بودند. گردان ما هم در ساختمان‌های خودش مستقر شد. استقرار نیروها که تمام شد به همه دو هفته مرخصی دادند تا تجدید قوا کنند. من به مرخصی نرفتم. دوست نداشتم حال و هوایم تغییر کند. با برگشتن نیروها از مرخصی، پادگان که خلوت و بی‌روح شده بود دوباره رفت و آمدها بیشتر شد و شور و حال خودش را پیدا کرد. نیمه‌های بهمن بود. همه دنبال پیدا کردن خودشان بودند. دعاها و نمازها فرق کرده بودند. زیارت عاشوراها واقعی‌تر شده بودند. بچه‌ها مهربان‌تر و دل‌نازک‌تر شده بودند. ورود و خروج از پادگان به سختی انجام می‌شد. مرخصی‌ها لغو شده بودند مگر استثناها. در محوطه گردان ایستاده بودم که محمد صالح زارعی فرمانده گردان مرا از دور دید و با دست اشاره کرد که پیشش بروم. گفت همین الان وسایلت را جمع کن و برای چهل و هشت ساعت به کازرون برو و برگرد. اول امتناع کردم و گفتم نه نیاز نیست بروم. گفت برو. برگه مرخصی برای من امضا کرد و با دژبان پادگان برای خروج من هماهنگی لازم را انجام داد. من هم وسایلم را برداشتم و به اهواز و از آن‌جا به کازرون رفتم.
 
با اتمام چهل و هشت ساعت مرخصی که صالح زارع فرمانده گردان الفتح به من داده بود تا بعد از حدود سه ماه به کازرون بروم می‌خواستم به اهواز برگردم که در کازرون تعدادی از بچه‌های گردان فجر را دیدم که از فرماندهان یا نیروهای قدیمی گردان بودند و برای یکی دو روز به کازرون آمده بودند. گفتند که برای رفتن به اهواز ماشین دارند و از من خواستند که با آن‌ها برگردم که من هم برنامه‌ام را با آن‌ها هماهنگ کردم.
 
به‌سمت اهواز راه افتادیم. از جاده کازرون به سمت گناوه حرکت کردیم. می‌دانستیم فردا باید به‌ منطقه عملیاتی برویم. کنار من حَمَد خورشیدی نشسته بود. حمد فرمانده یکی از گروهان‌های گردان فجر بود. آرام و بی‌ادعا. در لابه‌لای صحبت‌هایی که بین ما رد و بدل شد خبر از آینده‌ای داد که تا چند روز دیگر قرار بود به وقوع بپیوندد. از شهادت خود در عملیات پیش‌رو خبر داد و این‌که این سفر آخر اوست.
 
نیمه‌های شب به پادگان امام خمینی(ره) رسیدیم. با بچه‌های گردان فجر خداحافظی کردم و به گردان الفتح رفتم. حال و هوای عجیبی تمام پادگان را فرا گرفته بود. بچه‌ها تجهیزات و اسلحه‌های خود را تحویل گرفته‌ بودند. سالن پر از اسلحه و تجهیزات نظامی بود که بچه‌ها کنار خود گذاشته بودند. بوی عملیات می‌آمد. نمازشب‌خوان‌ها گوشه‌ای خلوت کرده و مشغول بودند. به اتاق رفتم و استراحت کردم. با اذان صبح برای نماز و ورزش و مراسم صبح‌گاه بیدار شدیم. طبق معمول همه‌روزه پس از نماز جماعت و زیارت عاشورا به ورزش پرداختیم.
 
هوا که روشن شد برای گرفتن اسلحه و دیگر وسایل به تسلیحات گردان رفتم. در گوشه‌ای مشغول روغن‌کاری و تمیز کردن اسلحه شدم. این وضعیت برای دیگران نیز بود. علاوه بر تجهیزات و اسلحه، به همه بادگیر و ماسک‌های مخصوص هم داده بودند که هم جلو سرما را بگیرد و هم اگر عراق از بمب‌های شیمیایی استفاده کرد تا حدودی مانع تاثیر آن بشود. شور و هیجان خاصی در بچه‌ها دیده می‌شد. ورود و خروج از پادگان کاملا ممنوع بود. بعدازظهر همان‌روز هدایت‌الله غلامی فرمانده گروهان بچه‌ها را جمع کرد و با بچه‌ها صحبت کرد. او از فرماندهانی بود که تجربه حضور در جبهه‌های لبنان را با خود داشت. از بچه‌ها خواست که هرکس توانایی ویژه‌ای در جنگ دارد اعلام کند و بر اساس اعلام آمادگی، بچه‌ها را تقسیم‌بندی مجدد کرد. حدود یک سوم نیروهای گردان الفتح متعلق به نیروهای کازرون بود. بقیه نیروها هم از فیروزآباد و فراشبند بودند. کرامت دادآفرین، سهراب محمودیان، اسماعیل چراغ‌نیا، مبصری، علی نظرپور، محمدعلی کامکار، اصغر محمودیان و ... از نیروهایی بودند که در گردان الفتح حضور داشتند.
 
نماز مغرب و عشا را که خواندیم صالح زارعی فرمانده گردان بین نیروها آمد و صحبت کرد و از نیروها حلالیت طلبید. او را نورانی‌تر از همیشه می‌دیدم. مراسم دعای توسل و راز و نیاز برگزار شد. دعا که تمام شد نیروها همدیگر را بغل می‌کردند و حلالیت می‌طلبیدند. عده‌ای هم از فرمانده گردان شفاعت می‌خواستند. تبلیغات گردان هم از این فرصت استفاده می‌کرد و عکس یادگاری می‌گرفت. پس از مراسم سوار اتوبوس شدیم و به سمت آبادان حرکت کردیم. شب را در روستای خسروآباد ماندیم. صبح روز بعد گفتند هرچقدر می‌توانید فشنگ، نارنجک، موشک آرپی‌جی و ... بردارید و آماده حرکت شوید. از خسروآباد سوار کمپرسی شدیم و به‌سمت اروند حرکت کردیم. کمپرسی را با چادر پوشانده بودند تا نیروهای عراق از جابه‌جایی ما با خبر نشوند. نهر علم مقر بعدی و در واقع آخرین مقر ما قبل از عملیات بود. هر گردان کنار یکی از نهرهای منتهی به اروند مستقر شده بود و گردان فجر هم کنار نهر حاج محمد. شب را در مسجدی کنار نهر ماندیم و همین طور روز بعد که بیستم بهمن ماه بود. شب بیست و یکم فرا رسیده بود. انگار امشب با شب‌های دیگر متفاوت بود. به بچه‌ها اعلام شد قمقمه‌های خود را از آب پرکنند و آماده باشند. جریان مد، آب نهر را تا حد خیلی زیاد بالا آورده بود و دسترسی ما به آب نهر آسان شده بود. منطقه عملیاتی برای نیروها شرح داده شد.
 
هوا تاریک‌تر از شب قبل شده بود به حدی که به سختی می‌توانستیم مسیر کوتاهی را بپیماییم. استفاده از هر نوع روشنایی و ایجاد سروصدا ممنوع بود. همه نیروها آماده عملیات بودند. اسلحه به‌دست با کوله‌پشتی و پوتین و فانوسقه‌های محکم. بچه‌های یگان دریایی سوار بر قایق در ساحل نهر آماده جابه‌جایی نیروها بودند. ساعاتی از شب گذشته بود که عملیات آغاز شد. گردان ما بعد از گردان کمیل باید وارد عملیات می‌شد. نیروها سوار قایق می‌شدند و از رود اروند که عرض بخش‌هایی از آن بیش از یک کیلومتر بود گذشته و با غافل‌گیری نیروهای عراقی ابتدا مناطق ساحلی را به تصرف خود درآورده و پس از آن با پیش‌روی و استحکام مواضع خود زمینه برای حضور دیگر نیروها را فراهم می‌کردند.
 
حرکت نیروها به‌سمت اروند و ساحل عراق آغاز شد. تاریکی فوق‌العاده و غیرقابل تصور هوا موجب شد قایق‌های نیروهای ما تا ساحل عراق پیش‌ روند. از سوی دیگر با بالا آمدن آب اروند و نهرهای منتهی به آن تمامی موانع ایجاد شده از سوی نیروهای عراق به زیر آب رفته و مانعی برای حرکت قایق‌های ایران ایجاد نکردند. عراق در سراسر ساحل خود در اروندرود با ساخت و به کارگیری موانعی از مفتول و آهن‌های محکم به شکل خورشید که موانع خورشیدی نامیده می‌شد و به آب انداختن آن‌ها قصد حفاظت آهنین از سواحل خود را داشت. این موانع قادر بودند با تماس با بدنه قایق‌های تندرو آن‌ها را پاره کرده و موجب انهدام و واژگونی آن‌ها شوند. با بالا آمدن آب رودخانه تمام این موانع و همچنین مین‌های دریایی به زیرآب رفته و کارایی خود را از دست دادند.
پس از عبور نیروهای ایران از اروند و ورود به خاک عراق، بچه‌ها به سرعت اقدام به پاک‌سازی و پیش‌روی کردند. نیروهای عراق که تصور چنین عملیاتی آن‌هم در این بخش را نمی‌کردند غافلگیر شدند. در این بین درگیری‌های پراکنده‌ای روی می‌داد. با روشن شدن هوا محمد قنبری از گردان فجر را دیدم که مسیر خود را گم کرده بود از او سراغ دیگر دوستان را گرفتم که اظهار بی‌اطلاعی کرد. تنها از محسن خسروی معاون فرمانده گردان کمیل باخبر بود که زخمی شده بود و او را به عقب برده بودند. خوشحال شدم که محسن شهید نشده و می‌توانیم او را داشته باشیم. صدای گلوله و انفجار تمام فضا را پرکرده بود. قایق‌های تندرو دائما ًدر اروند و نهرها درحال حرکت بودند. سوار قایق شدیم و به‌سمت اروند حرکت کردیم. امواج خروشان اروند و سرعت زیاد آن که بیش از هفتاد کیلومتر در ساعت بود قایق‌ها را با خود همراه و در بعضی مواقع ایجاد مشکل می‌کرد. به ساحل عراق رفتیم و از آن‌جا در عمق خاک عراق پیش رفتیم. حدود سه یا چهار کیلومتر جلوتر به روستای قشله رسیدیم که در آن درگیری به شدت جریان داشت. در گلدسته مسجد روستا تیرباری کار گذاشته شده بود که مشرف بر تمام محیط اطراف خود بود.
 
نیروهای عراقی در مسجد سنگر گرفته بودند و تیربارچی خود را حمایت می‌کردند کار ما شده بود حمله به تیربارچی مستقر در گلدسته مسجد. از هر طرف که حمله می‌کردیم در تیررس او قرار داشتیم تعدادی از بچه‌های ما شهید و مجروح شدند. درگیری ادامه پیدا کرد. نمازظهر را با پوتین و تیمم و نشسته خواندیم. فرصتی برای تجدید قوا نبود. بچه‌ها سعی می‌کردند تیربارچی را خاموش کنند. درگیری‌ها تا شب ادامه پیدا کرد. در حین درگیری بچه‌ها سعی می‌کردند با شعار الله‌اکبر و یا زهرا و یاحسین روحیه نیروهای عراق را بشکنند.
 
نیمه‌های شب بیست و دوم بهمن با استفاده از تاریکی هوا و کمتر شدن درگیری‌ها نیروهای گردان را جمع وجور کرده با دور زدن روستای قشله و از میان نخلستان‌ها به‌سمت جلو حرکت کردیم.
 
هوا هنوز تاریک بود که به نزدیکی های فاو رسیدیم. در میان نخلستان‌ها نماز صبح را به‌گونه نمازهای پیشین با تیمم خواندیم.
 
به فاصله کمی از نخلستان‌ها خاکریزهای عراق بود که دور تا دور مقر خود ایجاد کرده بودند. خبری از نیروهای عراق نبود. به پشت خاکریزها رفتیم. تعدادی از نیروها در آن‌جا مستقر شدند. با دیدن صالح زارع فرمانده گردان انرژی مضاعفی گرفتیم. به‌همراه صالح به سمت جلو حرکت کردیم. صالح هرچند نفر از بچه‌ها را در یک سنگر جا می‌داد و ما به اتفاق ایشان جلو می‌رفتیم. سنگرها از بتن ساخته شده بود و در زیرخاکریزها قرار داشتند برای رفتن به قسمت اصلی سنگر باید از سه خم می‌گذشتی. من با صالح زارع، سعید درخشان پیک گردان و اسماعیل چراغ‌نیا به‌سمت جلو در حرکت بودیم.
 
در سمت چپ گردان ما گردان فجر قرار داشت. و در سمت راست تیپ ۳۳ المهدی، لشکر ۲۱ حضرت رسول(ص) به‌سمت شهر فاو در حال پیش‌روی بودند. با صالح زارع، سعید درخشان و اسماعیل چراغ‌نیا در آخرین سنگر مستقر شدیم. قرار بود گردان ما از سمت راست و گردان فجر از سمت چپ نیروهای عراق را تحت فشار و منگنه قرار دهند. در داخل سنگر بودیم و مواظب اوضاع که نیروهای عراقی با ترکیب تانک و نفربر و نیروهای پیاده و آرپی‌جی به‌دست اقدام به پاتک کردند. لازم بود از مواضع خود قدری عقب‌نشینی کنیم تا نیروهای عراقی را کامل به بیرون بکشیم. زمانی که از سنگر بیرون آمدیم متوجه شدیم نیروهای عراقی در فاصله بسیار کمی با ما قرار دارند و با کنترل سنگرها به‌سمت ما درحال حرکت هستند. صالح زارع و سعید درخشان پیش از ما به خاکریز نیروهای خودی برگشته بودند و من و اسماعیل چراغ‌نیا به‌سمت خاکریز می‌دویدیم.
 
نیروهای عراقی هم به‌سمت ما تیراندازی می‌کردند. در حین دویدن به‌سمت عقب بچه‌های گردان را که در سنگرها بودند صدا می‌کردیم اما کسی در سنگر نمانده بود.
 
با سرعت به‌سمت خاکریز در حرکت بودیم. زمین باتلاق و شوره‌زار منطقه تا مچ پای ما را در خود فرو برده و راه رفتن را برای ما دشوار کرده بود. به هرکدام از پوتین‌های ما چند کیلو گل ولای چسبیده بود. دیگر توان دویدن نداشتیم و به سختی به طرف خاکریز می‌رفتیم. نیروهای عراق از پشت به ما تیراندازی می‌کردند و نیروهای خودی نیز برای جلوگیری از پیش‌روی نیروهای عراقی مجبور به تیراندازی بودند. امیدی برای زنده رسیدن به خاکریز نداشتیم. دایم صدای سوت گلوله‌ها را از کنار گوش خود می‌شنیدیم. هرجور بود خسته و نفس‌زنان خودمان را به خاکریز رساندیم.
 
تانک‌های عراقی در حال پیش‌روی به‌سمت خاکریز ما بودند. نیروهای عراقی هم با شلیک گلوله‌های مختلف قصد داشتند نیروهای ما را زمین‌گیرکنند. صالح از بچه‌ها خواست که به او آرپی‌جی بدهند. فاصله تانک‌های عراقی لحظه به لحظه کمتر می‌شد. معلوم نبود تا دقایقی دیگر چه پیش می‌آید. صالح اولین موشک خود را در آرپی‌جی قرار داد و با قامت افراشته پشت خاکریز ایستاد به‌گونه‌ای که نیمی از بدن او در بالای خاکریز قرار داشت. اولین موشک صالح به اولین تانک خورد و دود و آتش از آن برخاست. موشک دوم را در آرپی‌جی قرار داد و دومین تانک را منهدم کرد. با انهدام سومین تانک از سوی صالح، تانک‌های دیگر شروع به عقب‌نشینی کردند برخی از خدمه‌های تانک‌ها تانک خود را رها کرده و فرار کردند. نیروهای عراقی به‌سمت عقب که سراسر باتلاق بود فرار کردند و ما هم دوباره به‌سمت خاکریزهای جلو حرکت کردیم. تمامی منطقه به‌تصرف ما درآمد. فاو نیز که در فاصله کمی از ما قرار داشت را لشکر حضرت رسول(ص) و لشکرهای دیگر و تعدادی گردان‌های تیپ‌المهدی از جمله گردان کمیل به فرماندهی محسن خسروی که از بیمارستان به منطقه برگشته بود تصرف کردند.
 
کمی بعد تعداد زیادی از نیروهای عراقی که فرار کرده بودند به اسارت ما درآمدند. با تصرف منطقه و انتقال اسرای عراقی به پشت خط و استقرار نیروهای ما، عراق که نمی‌خواست و نمی‌توانست این شکست بزرگ را بپذیرد بر حملات هوایی خود افزود و به‌طور مداوم منطقه را بمباران می‌کرد. اما این حرکت نیز نتیجه‌ای جز شکست بیشتر عراق درپی نداشت چرا که در عرض چند روز بیش از هشتاد هواپیمای عراق سرنگون شد و عراق توان خود را در این زمینه تضعیف شده دید. بمباران‌های شیمیایی آخرین حربه عراق بود که تاحدودی می‌توانست به‌ ما ضربه بزند اگرچه هیچ‌گاه نتوانست نیروهای ما را به انفعال و عقب‌نشینی وادارد.
 
بیش از ده روز در منطقه بودیم تا این‌که پس از تثبیت منطقه و به‌خاطر مجروحیت نیروها از بمباران‌های شیمیایی قرار شد به عقب برگردیم. به کنار اروند برگشتیم در آن‌جا حاج جعفر اسدی فرمانده تیپ المهدی(عج) و برخی معاونان وی، حاج قاسم علی‌نژاد فرمانده یگان دریایی تیپ و برخی دیگر را دیدم. حاج جعفر اسدی بین بچه‌ها آمد و گفت ما هنوز به نیرو احتیاج داریم هرکس که توان ادامه همکاری دارد اعلام آمادگی کند. صالح زارع با وجود مجروحیت و مصدومیت نخستین کسی بود که اعلام آمادگی کرد. پس از آن نیز تعدادی دیگر اعلام آمادگی کردند که به منطقه برگردند. حاج جعفر اسدی تمامی نیروها را و از جمله صالح زارع را به عقب هدایت کرد تا به بیمارستان اعزام شوند. همه احساس سرافرازی و سربلندی می‌کردند. سربلند از حماسه‌ای که تاریخ آن را برای همیشه در خاطر خود حفظ خواهد کرد. از آنجا مستقیم به بیمارستان آمدیم و بستری شدیم. بیمارستان سالن بزرگی بود که به طور موقت در آن تخت‌های زیاد قرار داده بودند تا مجروح‌ها را مداوا کنند. پس از مداوای اولیه و بستری، صالح راضی نبود در بیمارستان بمانیم. گفت برویم پادگان و در آنجا استراحت کنیم. ما را به پادگان برد. 
 
به پادگان امام که برگشتیم حس غریبی داشتیم. باید جای خالی شهدا را با بغض پر می‌کردیم. شاید سخت‌ترین حس، تجربه پادگان بدون دوستان پس از عملیات باشد. 
 
حمد خورشیدی جلو چشمم بود و جاده پر پیچ و خمی که مرا به‌ او و گفته‌هایش در اتوبوس کازرون به اهواز گره می‌زد.  
کد مطلب : ۲۳۱۴۲
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما