حافظ خبر | اخبار و تصاویر شیراز و استان فارس 7 دی 1399 ساعت 17:05 https://www.hafezkhabar.ir/news/22950/کربلای-4-5-بخش -------------------------------------------------- یادداشت دکتر حاج کاظم پدیدار؛ عنوان : از کربلای 4 تا کربلای 5- بخش 4 -------------------------------------------------- دراز شدم و در گِل خوابیدم. دست راستم به جای سفتی برخورد کرد. کمی کنجکاو شدم دیدم جنازه است. شهید بود... در آن شرایط با گِل یکی شده بود. دست چپم را دراز کردم... متن : به گزارش حافظ‌خبر؛ برادر ابونصری در حالی که مشغول نبرد با مزدوران بعثی بود از ناحیه قلب با تیر مستقیم عراقی‌ها مجروح شد. با یک چرخش خودش را در بغل من انداخت. بلافاصله پس از اصابت تیر، شهادتین را بر زبان جاری ساخت. او را آرام آرام به داخل کانال خواباندم و سرش را در دامان خود قرار دادم. درحالی که سرش را در بغل داشتم با صدای نحیف و ضعیف گفت: من می‌دانستم مفقودالاثر می‌شوم... چیزی که در راه خدا دادی نباید آن را پس بگیری. مانده بودم که از چه سخن می‌گوید. من در ذهنم رسیدن تا بصره و پیروزی کامل بود ولی او از شهادت سخن می‌گفت و مفقودی. بلند شدم و کمی به سمت جلو رفتم. کسی دیگر جلو عراقی‌ها نبود. مقداری تیراندازی کردم و برگشتم به سمت علی. رنگ از رخسارش رفته بود. چهره‌اش زرد شده بود. تقاضای آب کرد. گفتم آب برایت خوب نیست. (هنوز امید داشتم که نیروهای ما می‌رسند و از این وضعیت بیرون می‌آئیم.) گفت: چه آب بدهی و چه ندهی من دارم می‌روم. کمی آب به او دادم. در مرحله نخست و این مرحله که سر او را به دامن داشتم، علی تلاش کرد تا با اشاره دست به من بفهماند که باید به عقب بروم تا اسیر عراقی‌ها نشوم. برای بار آخر علی را رها کردم. اسلحه را برداشتم و به سمت عراقی‌ها رفتم. آنها کم‌کم و به آرامی به سمت ما می‌آمدند. سعی کردم جلو پیشروی آنها را بگیرم... اما نه اسلحه سالمی بود و نه مهماتی. باچشم خود دیدم که عراقی‌ها دارند با نارنجک و رگبار و شهادت مجروحان ما، به جلو و سمت من می‌آیند. سلاح‌ها مملو از گِل و آب بود و از مهمات خبری نبود. با این همه به آنها فهماندم که هنوز راه برای پیشروی کامل آنان باز نیست و تا آخرین فشنگ‌ها سمت‌شان شلیک نکردم آرام نشدم. آمدم بالای سر علی هنوز زنده بود. گفت: صورتم را به سمت قبله بچرخان. جیب خشاب روی سینه‌اش را باز کردم... وقتی خواستم او را بچرخانم ناله خفیفی از او سر زد. او را برگرداندم و پیش خودم گفتم چون نیت کرده، ثواب او را خواهد برد. باز با اشاره علامت می‌داد که به عقب برو... گفتم: کاری داری که من انجام دهم؟ خیلی ضعیف گفت: «سلام همه را برسان». لحظه آخر گفتم علی جان در آن دنیا مرا شفاعت می‌کنی. در حالی که دیگر قدرت تکلم نداشت با اشاره ابرو گفت: بلی. از هوش رفت و ماندن بیشتر نه دردی از او دوا می‌کرد و نه من از او چیزی می‌شنیدم. آخرین لحظات عمر با برکت علی در دامان گنه‌کاری چون من سپری شد. وداع جان‌سوز با عاشقی دلباخته چه سخت است. وداع با پروانه‌ای عاشق که از دو روز پیش بر گِرد شمع وجود دیگر همرزمانش عاشقانه چرخید و سرانجام او که تحمل فراق شمع‌های سوخته شده را در خویشتن نداشت، دست خلوص به سوی خدایش بلند کرد، که ای خدای شاهد و هم ستار و هم غفور، ای که بشکستی قلب مرا در فراق دوست، برگیر آن شکسته را و تو با تیر لطف خود، بر خون نمایش و با خون قلب خود، راهم بده تو همچنین در جوار خود، آزاد کن تو مرا از فراق خود، راحت نما و طلب کن مرا دگر. آری علی چشم‌های پرمهر و محبتش را برای همیشه بر روی هم گذاشت. در حالی که او با لبی تشنه، تنی خسته، دلی شکسته، قلبی سوراخ و عشقی سرشار در خلوت دل با خود زمزمه می کرد: عاشقم، سوخته‌ام، واگذارید مرا لحظه‌ای با دل شیدا بگذارید مرا من درافتاده‌ام از قافله، ای همسفران ببُرید از من و تنها بگذارید مرا سرنوشت من و دل، بی سر و سامانی بود به قضا و قدر این جا بگذارید مرا عاقلان، راه سلامت به شما ارزانی من که مجنونم و رسوا، بگذارید مرا قلبم از روز ازل داشت تعلق به خدا بگذارید به او پس بدهم، بهر خدا قلب من بود پر از عشق خدا گر چه صد چاک شد از تیر جفا قلب من خورد اگر تیر جفا شد روان در تن من خون خدا فکر کردم که بروم عقب و درخواست کمک کنم. وقتی به عقب‌تر و جایی که کمی امن‌تر بود، رسیدم، قادر سلیمانی (یکی از فرمانده گردان‌های تیپ امام حسن مجتبی(ع)) را دیدم. او گفت: شما اینجا چه می‌کنید؟ گفتم: پس باید کجا باشیم؟ گفت: از ساعت 5 صبح دستور عقب‌نشینی داده‌اند و همه به عقب رفته‌اند. به کانال خودمان نگاه کردم... دیدم عراقی‌ها آرام آرام به جلو می‌آیند... به هر کسی و هر چیزی که سر راه خود می‌بیند شلیک می‌کنند. برای نخستین بار در منطقه نبرد و در نزدیکی دشمن بغضم ترکید. با صدای بلند گریه کردم. آدم این صحنه‌ها را ببیند و نتواند کاری کند. مرگ برای انسان راحت‌تر است. سلیمانی که بعدها شهید شد وقتی گریه مرا دید تعجب کرد و گفت: چه شده؟ گفتم: مگر نمی‌بینی عراقی‌ها دارند مجروحین را می‌کشند... شهدای ما را سوراخ سوراخ می‌کنند ... (با ناراحتی ادامه دادم) پس این وعده و وعیدها چه شد؟ رفتن به بصره، کربلا و .... خودم خسته بودم، کوفته بودم. این سخن که ما باید به عقب برویم و همه چیز تمام شده کمرم را شکست. من در طول عمرم تا این لحظه سه بار احساس "الان ان کسر ظهری" داشته‌ام. به طور حتم یکی از این سه بار، همینجا بود. خیلی صحنه دردناکی بود. عقل ناقصم می‌گوید اگر یک عمل من بدرد آخرتم بخورد، همین حالتیست که اینجا داشتم. بگذریم و برویم و به قیامت واگذاریم.   من و سلیمانی آخرین کسانی بودیم که با منطقه خداحافظی می‌کردیم. اگر برادر سلیمانی نبود بعید می‌دانم قدرت برگشتن داشتم. وقتی به اول خط عراقی ‌ها رسیدم. دیدم چند نفری مانده‌اند و (شهید) حشمت دهقان را که پیک گردان و از بچه‌های خشت بود با یک برانکارد به عقب می‌برند. آنها با دیدن من خوشحال شدند. به آنها گفته بودند که من شهید شده‌ام و در منطقه مانده‌ام. با این بی‌حالی خواستم کمکی کرده باشم. یا علی گفتم و یک سر برانکارد را گرفتم. در عرض چند ثانیه از بالا کتفم بی‌حس شد و برانکارد افتاد. با دست دیگر برانکادر را گرفتم، باز دستم از کتف بی‌حس شد و افتاد. یک قایقی در منطقه خودی از دور دیدم. به سمت او شلیک کردم. آمد که بگوید من ایرانی هستم. گفتم او را بلند کنید و در قایق بگذارید. سمت چپ و راست ما میدان مین بود. بچه‌ها چند بار گفتند اینجا میدان مین است و خطرناک؛ ولی از فرط خستگی نفهمیدم که چه می‌گویند و مین و میدان مین هم برای‌م مهم نبود. با سر و صدا و با مکافات زیاد او را به سمت قایق بردیم و در آن گذاشتیم. هنور زنده بود. امید داشتم که زنده بماند. از راننده قایق خواستم که مرا هم با خود ببرد. او گفت: به من گفته‌اند که فقط مجروحان را سوار کنم. قایق رفت. در آب و در دو سانتی‌متری پایم یک مین گوجه‌ای بود. بی‌اعتنا به مین و میدان مین به وسط جاده برگشتم. معجزه بود که چند نفر وارد میدان مین شدیم و اتفاقی نیفتاد. یعنی اگر اتفاقی افتاده بود من می‌ماندم و مصیبت‌های بعد از اتفاق که دامنگیر من می‌شد. همانطور که لنگ‌لنگان برمی‌گشتیم یکی از فرماندهان که گمان می‌کنم احمد عبدالله‌زاده بود، پایش روی مین رفت و قطع شد. کمی عقب‌تر و در اول کمین عراقی‌ها به جایی رسیدیم که زمین باتلاق و گِلی بود و باید از این باتلاق عبور می‌کردیم. وقتی وارد باتلاق شدم چشمم به بولدوزری افتاد که تا لوله اگزوزش در شل فرو رفته بود. بعد از چند قدم جام کردم و دیگر توان قدم برداشتن نداشتم. دراز شدم و در گِل خوابیدم. دست راستم به جای سفتی برخورد کرد. کمی کنجکاو شدم دیدم جنازه است. شهید بود... در آن شرایط با گِل یکی شده بود. دست چپم را دراز کردم... این دستم هم به پیکری دیگر خورد. کمی آن سوتر پیکر دیگری را دیدم. نمی‌دانم چگونه و چرا اینطور شده بود. هنوز هم نفهمیده‌ام ولی آنچه مسلم بود این بود که بولدوزر با چندین شهید غرق در باتلاق شده بودند؛ به گونه‌ای شهدا در شل دفن شده بودند. می‌دانم که اگر یکی از برادران بسیجی لامردی نبود احتمالاً من هم به آنها ملحق می‌شدم. وی که فرمانده دسته یکی از گروهان‌های گردان خودمان بود، آمد و با زور و التماس مرا از این باتلاق نجات دادند.  حدفاصل بین خاکریزها و عراقی‌ها باتلاق شده بود... آن هم از نوع باتلاق کشنده. به اولین سنگر از کمین خودمان رسیدیم. خود را به درون یک سنگر که نان خشکی بود انداختم و خواستم بخوابم. چند لحظه‌ای نگذشته بود که همان برادری که مرا نجات داده بود داد و فریاد می‌کرد و مادر مادر می‌کرد. علی‌رغم خستگی زیاد به خاطر اینکه نجاتم داده بود به هر زحمتی بود به بیرون سنگر آمدم. دیدم هر دو پایش بر اثر ترکش خمپاره از ناحیه انگشتان پا مجروح گردیده است. خواستیم او را به عقب ببریم. نیرویی که حال داشته باشد نبود. از شیوه اولی در اعزام حشمت دهقان استفاده کردم و با تیراندازی هوایی به سمت یک قایق نظر او را به خود جلب کردم. قایق آمد. 6 نفر هم نیرو بود. نمی‌توانستیم او را بلند کرده و در قایق بگذاریم. فاصله ما هم با آب 6 متر بود. کمی صبر کردیم، 4 نفر دیگر از سمت خط خودی آمدند. شاید باورش سخت باشد ولی با زور اسلحه و تهدید و با زحمت زیاد او را در قایق گذاشتیم و او رفت. با کمک برادران و در نهایت بی‌حالی قدم به قدم به عقب آمدم تا به سید شمس‌الدین هاشمی رسیدم... تا مرا دید خوشحال شد و بعد از روبوسی با بی‌سیم به رودکی تماس گرفت و گفت: حاج کاظم زنده است. تعجب کردم. گفتم: شما چرا؟ گفتند: به ما خبر دادند که شما مجروح شده بودید و در منطقه مانده‌اید و به یقین شهید شده‌اید. با خودرو به مقرهای عقب و عقب‌تر تا به اهواز رسیدیم. پس از مختصر استراحتی و اخذ آمار مشخص شد گردان ما در کل 35 شهید داشت، که بیشتر آنان در جناح دیگر شهید شده بودند. پس از عملیات در این اندیشه فرو رفتم که چرا بی‌سیم‌چی من شهید شد؟ بی‌سیمش منهدم و رابطه ما با عقب قطع شد، به این نتیجه رسیدم که اگر ما هم با دیگران عقب‌نشینی می‌کردیم به طور قطع و یقین تعداد زیادی از نیروها بدست نیروهای تازه نفس عراقی که به منطقه آمده بودند، شهید، مجروح و یا به اسارت در می‌آمدند و این بود رمز و راز عدم آگاهی ما از عقب‌نشینی... به روح همه شهدای کربلای 4 و بویژه شهیدعلی‌نقی ابونصری، شهید محمدرحیم حق‌شناس و شهید محمدرضا کرمی فاتحه مع الصلوات به امید پیروزی نهایی اسلام بر کفر جهانی